پدر و پسر

پدر و پسر

17 بهمن1396
پدر و پسر

پدری با پسری گفت به قهر
که توآدم نشوی جان پدر
حیف ازآن عمرکه ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزنداز این حرف شکست
بی خبرازپدرش کردسفر
رنج بسیارکشید و پس ازآن
زندگی گشت به کامش چون شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهرشدوصاحب زر
چندروزی بگذشت و پس ازآن
امرفرمودبه احضارپدر
پدرش آمدازراه دراز
نزدحاکم شدو بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظرافکندبه سروپای پدر
گفت گفتی که توآدم نشوی
توکنون حشمت و جاههم بنگر
پیرخندیدو سرش دادتکان
گفت این نکته و برون شدازدر
من نگفتم که توحاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر

نظرات
ارسال نظر